کتاب بیمار خاموش - الکس مایکلیدیس
به گزارش وبلاگ صبوحا، رمان بیمار خاموش نوشته الکس مایکلیدیس (مایکلیدیز) است. این رمان یک اثر روانشناختی و تریلر است که یکی از پرفروش های نیویورک تایمز در سال 2019 بوده است. داستان بیمار خاموش درباره زنی هنرمند است که به خاطر بیماری روانی، همسرش را می کشد.
آلیسیا برنسون نقاش در یک روز گرم تابستانی، همسرش گابریل، عکاس مد و فشن را در خانه با سیم به جایگاه می بندد و با اسلحه چندبار به سر و صورت او شلیک می نماید. ماموران او را در حالی پیدا می نمایند که با لباسی سفید و حالتی بهت زده بالای سر جنازه ایستاده، چاقویی کنار پایش افتاده و رگ دست خودش را هم زده است.
آلیسیا دستگیر و به بیمارستان فرستاده می گردد. در بازپرسی های پلیس، آلیسیا هیچ حرفی نمی زند. او تا انتهای داستان خاموش می ماند و سکوت او داستان را از یک تراژدی معمولی به چیزی فراتر، به یک راز و معما تبدیل می نماید.
در بیمار خاموش نویسنده روی بخشی از روان انسانی انگشت گذاشته است که احساسات بیان نشده اش را در آن مدفون می نماید. احساساتی که به قول فروید هیچ وقت از بین نمی فرایند. فقط به شکل زنده مدفون می شوند و یک روز به شیوه ای زشت تر سر برمی آورند.
داستان بیمار خاموش در پنج بخش و از زبان تئو، روان درمانگر دادگاه و آلیسیا، البته دفتر خاطرات او، روایت می گردد و هر چه پیش می رود خواننده را بیشتر درگیر پیچیدگی های خود می نماید.
کتاب بیمار خاموش
نویسنده: الکس مایکلیدیس
مترجمان: فائقه شاه حسینی - زهرا سلیمیان
نشر خاموش
دفتر خاطرات آلیشیا برنسون
چهاردهم ژولای
نمیدانم چرا دارم این متن را می نویسم. این واقعیت ندارد. شاید هم دلیل آن را میدانم ولی خودم نمی خواهم بپذیرم. حتی نمیدانم چه نامی برای آن انتخاب کنم. حس می کنم شاید کمی خودنمایی باشد، اگر نام دفتر خاطرات را روی آن بگذارم. حرفی برای گفتن ندارم. فقط می توانم بگویم آنچه آنه فرانک نوشت دفترچه خاطرات روزانه بود، نه آنچه که من مینویسم. اگر اسمش را مجله بگذارم، خیلی آکادمیک به نظر می رسد. گویا موظفم هر روز این نوشته را ادامه دهم ولی من که نمی خواهم این کار را کنم. چون اگر مثل یک تکلیف اجباری باشد من دیگر آن را ادامه نمیدهم.
شاید هیچ نامی برای آن انتخاب نکنم. نوشته ای بی نام که گهگاه آن را می نویسم. این طور، بینام بیشتر دوست دارم. وقتی نامی برای چیزی انتخاب می کنی، همان نام عاملی بازدارنده برای فکر کردن درباره همه جوانب موضوع می گردد. در این صورت، فقط روی یک واژه متمرکز می شوی و هر مطلبی را می خواهی به آن ربط دهی. در حالی که یک واژه، این همه اهمیت ندارد و جزئی از قضیه است. هرگز با واژه ها نتوانستم راحت باشم. برای همین همواره در قالب تصاویر فکر می کنم و تصورات خود را با تصاویر ذهنی ام نشان می دهم. بنابراین اگر برای گابریل نبود، من هرگز آغاز به نوشتن ننموده بودم.
این اواخر دچار افسردگی شده ام. فکر کردم تمام کوششم را کردم تا آن را مخفی کنم. ولی گابریل متوجه آن شد، البته باید هم متوجه می شد، چون او به همه چیز دقت می نماید. از من پرسید نقش و نگارهای فکریات چطور پیش می فرایند؟ در پاسخ گفتم: فعلا همه چیز متوقف شده است. او فنجانی قهوه به من داد و مشغول آشپزی شد. در مدتی که او آشپزی می کرد، روی جایگاه آشپزخانه نشستم.
همواره از تماشای حرکات گابریل در آشپزخانه لذت می برم. برخلاف من، او خیلی منظم آشپزی می نماید و خیلی تمیز و بانظم است. من که فقط در آشپزخانه همه چیز را به هم می ریزم و خیلی کثیف و شلخته ام. گابریل گفت: با من صحبت کن! هیچ حرفی برای گفتن ندارم. گاهی چنان مغزم قفل می نماید که فکر می کنم در گل و لای مدفون شده ام. چرا سعی نمیکنی بنویسی؟ یا چرا بعضی مطالب را یادداشت نمی کنی؟ شاید این کار بتواند کمکی کند. بله فکر کنم باید همین کار را کنم. امتحان می کنم.
لطفا فقط حرفش را نزن و فقط نگو که همین کار را انجام می دهم، عمل کن!
چشم حتما؟
مدتی همین طور به من نق میزد ولی من هیچ کاری نمی کردم. بعد از چند روز، این دفتر را برای من فرستاد تا در آن بنویسم. دفتری قطور پر از صفحات سفید و با جلدی چرمی به رنگ سیاه. دستم را روی نخستین صفحه اش کشیدم و نرمی برگه های آن را زیر دستم احساس کردم. سپس مدادم را تراشیدم و آغاز به نوشتن کردم. حق با او بود. الان حس بهتری دارم. نوشتن، نوعی حس آزادی به من میدهد و فرصتی پیدا می کنم تا تصورات درونی ام را بروز دهم. فکر می کنم اثری درمانی هم دارد. گابریل چیزی نگفت ولی می دانم نگرانم بود. می توانم صادقانه بگویم به خاطر گابریل این متن را نوشتم تا خیال او راحت گردد و فکر کند که حالم خوب است. نمی خواهم غصه من را بخورد. حتی نمی خواهم نگرانش کنم یا باعث ناراحتی اش شوم. من گابریل را خیلی دوست دارم. بی شک، او تنها عشق زندگی من است. همواره به او عشق ورزیده ام و گاهی می ترسم که عشق او من را از پای در آورد. گاهی فکر می کنم ..
نه، نمی خواهم درباره آن بنویسم. می خواهم در این متن، ایده ها و تصاویر شادی را به تصویر بکشم که الهام بخش من هستند، چیزهایی که تأثیر خلاقانه ای بر من می گذارند. فقط می خواهم افکار مثبت، شاد و معمولی ام را بنویسم. فکرهای احمقانه ممنوع!
فصل اول
وقتی آلیشیا برنسون همسرش را کشت، سی و سه سال داشت. آن ها هفت سال پیش با هم ازدواج نموده بودند. هر دو هنرمند بودند- آلیشیا نقاش بود و گابریل هم عکاس معروفی بود. او سبک هنری ویژه ای در عکاسی مد داشت و معمولا از افراد گرسنه و نیمه برهنه در زاویه های خاصی عکس می گرفت و صحنه های عجیبی را شکار می کرد. از زمان مرگش، قیمت کارهایش به شدت افزایش یافته اند. اگر صادق باشم می توانم بگویم کارهایش عمق چندانی نداشت. ولی کارهای آلیشیا عمق بیشتری دارد و ویژگی های بصری آثار آلیشیا خیلی بیشتر و دلنشین تر هستند. البته من به اندازه کافی اطلاعاتی درباره هنر ندارم تا بگویم آیا آلیشیا برنسون به عنوان یک هنرمند نقاش در گذر زمان دوام می آورد یا خیر. حتما استعداد او همواره تحت الشعاع بدنامی اش قرار خواهد گرفت، بنابراین پیش بینی درباره شرایط آن سخت است و ممکن است من را متهم کنید که درباره او با تعصب نظر می دهم. تنها چیزی که می توانم بگویم، نظرات شخصی خودم است و فقط می خواهم دیدگاه خودم را مطرح کنم. برای من، آلیشیا یک نابغه بود.
نقاشی های او علاوه بر مهارت فنی و تکنیکی، قدرت شگفت انگیز و عجیبی دارند که توجه شما را جلب نمایند و می توانید در آن غرق و در اعماق آن گرفتار شوید.
گابریل برنسون، شش سال پیش به قتل رسید. آن موقع، چهل و چهار سال داشت. او در بیست و پنجم آگوست کشته شد. آن روز هوا به طرز عجیبی گرم بود. شاید گرمای آن روز را به یاد دارید. بیشترین درجه دمای هوا همان روز ثبت شد. روز مرگ او، گرم ترین روز سال بود. گابریل در آخرین روز زندگی اش صبح خیلی زود از خواب برخواست. ساعت پنج و پانزده دقیقه صبح، اتومبیلی به دنبال او رفت و او را از خانه مشترکش با آلیشیا، در شمال غربی لندن در حاشیه محله همپستید هیث، سوار کرد. او به سمت سوژهای در ناحیه شوردیچ رفت و تمام ساعات روز را صرف عکاسی از مدل ها برای مجله وگش کرد. آن روز چیز زیادی در خصوص کارهای آلیشیا دیده نشده است. او می خواست نمایشگاهی برپا کند و مشغول کارش بود. به احتمال زیاد، او هم تمام روز را در خانه تابستانی صرف کرد. اخیرا خانه تابستانی را به کارگاه تبدیل نموده بود. گابریل هم تا دیروقت مشغول کارش بود و تا ساعت یازده شب به خانه برنگشته بود. | نیم ساعت بعد، همسایه آنها، باربی هلمن، صدای چند شلیک گلوله شنید. باربی با پلیس تماس گرفت و بلافاصله اتومبیلی از ایستگاه پلیس هاورستاک اعزام شد، ماشین پلیس ساعت 11: 35 شب به خانه برنسون رسید و درست در فاصله ای کمتر از سه دقیقه وارد خانه برنسون شد.
در ورودی باز بود. خانه در تاریکی شب فرو رفته بود؛ هیچ یک از کلیدهای برق کار نمی کرد. افسران از راهرو بالا رفتند و وارد اتاق نشیمن شدند. نور چراغ قوه را در اطراف اتاق چرخاندند و فضای اتاق را با پرتوهای کم سوی چراغ قوه روشن کردند. آلیشیا کنار بخاری ایستاده بود و با پیراهن سفیدش در نور مانند شبحی برق می زد. به نظر می رسید که آلیشیا به حضور پلیس بی توجه بود. او بی حرکت ایستاده بود، گویی یخ زده یا مجسمه ای از یخ تراشیده شده بود، نگاه عجیب و وحشت زده ای بر چهره او نقش بسته بود. انگار با نوعی صحنه ترور روبرو شده باشد.
تفنگی روی زمین بود. کنار آن، در سایه، گابریل بی حرکت نشسته بود. خیلی بی حرکت و آرام روی جایگاه بود و دور مچ پاهایش با ریسمانی بسته شده بودند. اول افسران فکر می کردند که او زنده است. سرش اندکی به یک طرف خم شده بود و انگار بیهوش بود. سپس در پرتوی نور صورت وی دیده شد؛ جای چند شلیک گلوله روی صورت گابریل بود. چهره زیبای او برای همواره از بین رفته بود، و این دنیای کثیف و ناچیز را برای همواره ترک نموده بود. روی دیوار پشت سرش، تکه های جمجمه، مغز، مو و خونش پاشیده شده بود.
خون همه جا را پوشانده بود و حتی روی دیوارها پاشیده شده بود. رد خون روی کف اتاق بود و روی کف اتاق چوبی خون زیادی جاری بود. افسران، اول فکر می کردند که این خون گابریل است. ولی این خون، خیلی زیاد بود. چیزی در نور چراغ می درخشید- چاقویی روی زمین کنار پای آلیشیا بود. درخشش دیگری در همان نور نمایان شد و خون روی لباس سفید آلیشیا پخش شده بود. افسری دست آلیشیا را گرفت و او را به طرف نور برد. بریدگی های عمیقی روی رگهای گردنش بودند. بریدگی ها تازه بودند و خون زیادی از بریدگیها میرفت.
آلیشیا برای حفظ جان خود کوشش می کرد؛ سه افسر پلیس به او دستبند زدند. و چند دقیقه بعد او را به بیمارستان دولتی رویال منتقل کردند. در جهت، آلیشیا از حال رفت و بیهوش شد. او خون زیادی از دست داده بود، ولی به هر حال از آن جراحت، جان سالم به در برد.
روز بعد، آلیشیا در یک اتاق خصوصی در بیمارستان بستری شد. پلیس در حضور وکیلش از او سؤال پرسید. آلیشیا در تمام مدت مصاحبه ساکت ماند. لبانش رنگ باخته و چهره اش رنگ پریده بود و گهگاهی لبانش تکانی می خورد ولی همچنان خاموش بود. او به هیچ سوالی جواب نمیداد و نمی توانست حرف بزند. وقتی به قتل گابریل متهم شد نیز همین طور حرف نمی زد. وقتی او را بازداشت کردند، ساکت ماند، و از انکار کردن گناه یا اعتراف به آن امتناع ورزید.
آلیشیا دیگر هیچ وقت صحبت نکرد. سکوت ابدی او، این داستان را از یک تراژدی مبتذل خانوادگی به چیزی بسیار فراتر از آن بدل کرد؛ معمایی رمزآلود که تیتر روزنامه ها را فراگرفت و تخیلات عمومی را ماهها به تصرف خود درآورد. آلیشیا ساکت ماند ولی فقط خواسته ای داشت. او می خواست نقاشی کند. وقتی از بیمارستان مرخص شد قبل از تشکیل دادگاه، در خانه اش در بازداشت به سر می برد ولی از همان زمان نقاشی را آغاز کرد. طبق گزارش دادگاه، آلیشیا به سختی غذا می خورد یا می خوابید. تنها کاری که می کرد نقاشی بود. معمولا آلیشیا هفته ها، حتی ماهها قبل از آغاز هرنقاشی جدید، آن را طراحی می کرد و بارها و بارها ترکیب بندی آنها را مرتب می کرد، رنگ و شکلها را در کنار هم قرار می داد و آنها را آنالیز می کرد، گویی پیش از تولد هر اثری مدتها آن را در درونش می پروراند و با هر ضربه قلمو بخشی از آن را متولد می کرد. ولی اکنون، فرایند خلاق خود را به شدت تغییر داده و این نقاشی را طی چند روز پس از قتل شوهرش به انتها رسانده است.
رای بیشتر مردم، همین کافی بود که او را محکوم نمایند و از بازگشت زودهنگام او به کارگاهش انتقاد نمایند. این حرکت آلیشیا، پس از مرگ گابریل، توهین بزرگی به او بود و نشان می داد که این قاتل خونسرد از گناه خود احساس پشیمانی نمی نماید.
هر احتمالی وجود دارد. ولی فراموش نکنیم هرچند آلیشیا برنسون ممکن است قاتل باشد، ولی او پیش از آن یک هنرمند بود. حداقل به نظر من این تصور با عقل جور در می آید که وقتی سکوت کرد، باید قلم مو و نقاشی را انتخاب می کرد و احساسات پیچیده خود را روی بوم بیان کند. تعجبی ندارد که برای اولین بار نقاشی هم برایش آسان باشد؛ البته اگر غم را هم بتوانیم آسان در نظر بگیریم.
نقاشی اش، یک پرتره از خودش بود. در گوشه چپ پایین تابلو با حروف یونانی به رنگ آبی روشن، کلمه ای به چشم می خورد.
یک کلمه:
اورپیدس
منبع: یک پزشک